اندیشـکده موعـود

اندیشـکده موعـود
تحلیل و بررسی سینمای غرب
قالب وبلاگ

امسال به جای 10 فیلم ، 9 فیلم نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم شدند به علاوه دو فیلم دیگر که با اسکار بهترین بازیگر مطرح شدند و یک انیمیشن که اسکار بهترین کارتون سینمایی سال را گرفت.

اما یک وجه مشترک ، درونمایه همه این فیلم ها را به یکدیگر پیوند می زد : حفظ و گرامیداشت میراث گذشته آمریکا و غرب . تقریبا در همه فیلم های یاد شده ، به نوعی به میراث فرهنگی ، اقتصادی ، سیاسی ، تاریخی ، اجتماعی و نظامی غرب و آمریکا اشاره می شد که چگونه در فراز و نشیب های زمانه ، حفظ شده و بایستی همچنان حفظ گردد. 

плакат фильма тизер баннер Артист

 هنرمند ( Artist )

 ساخته میشل هازاناویشوس (سازنده  فیلم ها و مجموعه های تلویزیونی عامه پسند مانند سری فیلم های "117 OSS" ) و با شرکت ژان دوژاردن ( بازیگر نقش اصلی همان سری فیلم های "117 OSS") که به سبک و سیاق آثار سینمای صامت و با میان نویس و به صورت سیاه و سفید روی پرده رفت. فیلم درباره یک ستاره سینمای صامت به نام  جرج والنتاین است که فیلم هایش، هواخواهان بسیاری دارد.از جمله این هواخواهان که به دلیل علاقه به جرج والنتاین جذب حرفه بازیگری می شود، خبرنگاری به نام "په په میلر" است که استعداد خوبی در بازیگری از خود نشان می دهد. با گذر سینما از دوران صامت و ورود به عصر صدا و فیلم ناطق، "په په میلر" به خوبی رشد می کند و خود ستاره فیلم های ناطق می گردد ، درحالی که ستاره بخت جرج والنتاین دچار افول چشمگیری      می شود ، به طوری که نه تنها موقعیت خود در سینما که حتی زندگی و خانواده اش را نیز از کف  می دهد و با لباسی مندرس در شهر رفت و آمد می کند. ولی در آستانه خودکشی ، توسط همان "په په میلر" که هنرپیشه معروفی شده ، نجات پیدا می کند. اما چه راهی برای بازگشت جرج میلر به دنیای ستارگان سینما وجود دارد،درحالی که دیگر هیچ استودیو و تهیه کننده ای او را نمی پسندد؟ راهش را "په په میلر" می یابد و با تحت فشار گذاردن تهیه کننده و صاحبان استودیو ، جرج والنتاین را مجددا وارد سینما و این بار فیلم های موزیکال کرده و همراه او یک زوج حرفه ای برای این دسته از فیلم ها تشکیل می دهد.

اگرچه ادعا شده ، فیلم "هنرمند" اولین فیلمی است که تماما در خارج آمریکا( فرانسه) و با سرمایه غیر آمریکایی تهیه شده و اسکار بهترین فیلم سال را به خود اختصاص داده ، اما به خوبی روشن است ، آنچه هازاناویشوس در فیلمش به تصویر کشیده ، همانا شمایی از تاریخ سینمای آمریکا و ستارگان و سوپر استارهای دیروز هالیوود است که میراث شان گرامی داشته می شود. در واقع هازاناویشوس به احترام میراث سینمای آمریکا کلاه از سر برداشته است. اگر وی چنین فیلمی را درباره سینمای فرانسه می ساخت و جایزه اسکار می گرفت، آن وقت می توانستیم به ادعای همیشگی برگزارکننگان اسکار و شیفتگان آنها بپردازیم که تا چه حد آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا ، به دیگر فرهنگ های غیر آمریکایی هم احترام گذارده و آنها را همپای فرهنگ یانکی مورد توجه قرار می دهد. این همان ادعایی است که آکادمی نشینان درمورد هنرمندان و هنرپیشگان و فیلمسازان غیر آمریکایی که اسکار دریافت می نمایند ، دارند و آن را دلیل گستردگی چتر مراسم اسکار در جهان فرض می نمایند، غافل از آنکه همه آن هنرمندان و فیلمسازان و هنرپیشگان غیر آمریکایی دریافت کننده اسکار ، در آثار آمریکایی ایفای نقش کرده و یا به نوعی ایدئولوژی و فرهنگ آمریکایی را تبلیغ کرده و مورد صحه قرار می دهند و گرنه به قول ژان لوک گدار، آمریکاییان خود شکارچی خاطرات دیگر ملت ها به نفع خود هستند و به هیچ گروهی باج نمی دهند.

در فیلم "هنرمند" نیز  جرج والنتاین در واقع نشانی از اغلب ستارگان مرد سینمای صامت آمریکا مانند داگلاس فرنبکس و ارول فلین را در خود دارد ، چنانچه در یکی از صحنه های فیلم که جرج ، یکی از فیلم هایش را با پروژکتور تماشا می کند، شاهد فیلم "علامت زورو" باشرکت داگلاس فرنبکس هستیم که فرنبکس  را به مقام ستاره سینمای صامت رسانید.

در پایان هم که جرج والنتاین در دوران سینمای ناطق ، به همراه "په په میلر" زوجی تشکیل داده و وارد فیلم های موزیکال می شود ، هم نوع گریم او  و هم سبک رقص و آوازش ، جین کلی را در   فیلم هایی مانند  "آواز در باران" و "یک آمریکایی در پاریس" تداعی می کند.

در واقع فیلم "هنرمند" را می توان کاریکاتور فیلم "سانست بولوارد" بیلی وایلدر دانست ( شاید برای همین تقلید بود که میشل هازاناویشوس روی سن مراسم اسکار و پس از دریافت اسکار بهترین کارگردانی ، بارها از بیلی وایلدر تشکر کرد!) با این تفاوت که از فیلمنامه و صحنه های ماندگار آن فیلم بی بهره است. تنها همان سکانس پایانی فیلم "سانست بولوارد " به همه فیلم "هنرمند " می ارزد که نورما دزموند با توهم همیشگی اش در حالی که به جرم قتل فیلمنامه نویس خود ، جو جیلیس بازداشت شده و از پلکان خانه اش پایین می آید، در حالی که برای خارج کردن نورما از توهم به وی گفته می شود :

"...شما نورما دزموند هستید. شما در فیلم های صامت بازی می کردید. شما عادت داشتید که بزرگ باشید..."

نورما پاسخ می دهد :"...من بزرگ هستم. این فیلم ها هستند که کوچک شده اند..."

плакат фильма биллборды Хранитель времени 3D  

هوگو ( HUGO)

 تازه ترین فیلم مارتین اسکورسیزی ، علاوه براینکه به صورت سه بعدی ساخته شده ، از فضایی شبه دیکنزی هم برخوردار است و به جای پاریس دهه 1930 ، لندن قرن هجدهم و نوزدهم را به ذهن متبادر می سازد. هوگو کابره ، پسر بچه ای یتیم ، بنا به شغل پدر و عموی مرحومش ، نگهدارنده ساعت ایستگاه قطار پاریس است ، بدون آنکه دیگران و علی الخصوص پلیس ایستگاه از این امر باخبر باشد. تنها دغدغه هوگو ، پی بردن به راز عروسکی مکانیکی است که از پدر برایش به یادگار مانده و احساس می کند که کلیدی می تواند آن عروسک را به کار انداخته و راز محبوس در دل آن که پدرش سالها به دنبال آن بود را فاش سازد. جستجوی هوگو به همراه دختر نوجوان دیگری به نام الیزابت ، وی را به مغازه داری منزوی می رساند که بعدا پی می برد "جرج ملی یس" ، یکی از بانیان سینماست. کسی که با تخیل و تصور خود ، پایه و بنیاد فیلم های به اصطلاح علمی تخیلی یا فانتزی را در تاریخ سینما گذارد. کلید عروسک مکانیکی نزد همین عمو ژرژ است و به کارافتادن عروسک بوسیله همان کلید، تمام رازهای او  را برملا می سازد که آن مغازه دار منزوی همان فیلمساز معروف تاریخ سینماست.

فیلمنامه "هوگو" را جان لوگان ( نویسنده فیمنامه هایی همچون " رنگو" ، "سویینی تاد "، "هوانورد" ، "آخرین سامورایی"، "ماشین زمان "، "هر یک شنبه معمولی " و ...) براساس کتاب برایان سلزنیک به نام "اختراع هوگو کابره" نوشته که مارتین اسکورسیزی ، آن را برای یک فیلم 3 بعدی ، دکوپاژ نمود. فیلم نگاهی منفی به جنگ جهانی اول دارد که چگونه یکی از محورهای میراث سینمای غرب یعنی ژرژ ملی یس را از دیده ها پنهان ساخته و همه هنر و تخیل وی را به انزوا کشانید. با تلاش هوگو و الیزابت ، راز ژرژ ملی یس برملا شده و همه در می یابند ، ملی یس که بسیاری تصور مرگ وی را در طول جنگ جهانی اول داشتند ، زنده بوده و آثار وی که فکر می کردند در اثر جنگ نابود شده ، همچنان در دسترس است و می تواند مورد استفاده علاقمندان تاریخ سینما قرار گیرد.

مراسم بزرگداشتی که در پایان فیلم برای ژرژ ملی یس برپا می شود ، در واقع تقدیر اسکورسیزی و هالیوود امروز از پدر سینمای تخیلی و فانتزی است. سینمایی که اساس فیلم های غرب دیروز و امروز را تشکیل می دهد. غربی که تاریخش را نیز براساس فانتزی و تخیل و تصور بنا کرده تا بشر را از واقعیات تاریخی و اجتماعی دور ساخته و به خواب و خیال پناهش دهند.

ساختار سینمایی فیلم در میان آثار اسکورسیزی تعریفی ندارد و به نظر می آید اغلب شیفتگان آن ، مسحور تصاویر 3 بعدی اش شده اند. فی المثل در کمال تعجب و شگفتی صحنه های تعقیب و گریز تنها پلیس فیلم با هوگو (در میزانسن ها و بازیگردانی) بسیار سردستی و آماتوری در آمده و (اگر برخی علاقمندان اسکورسیزی برنیاشوبند) باید بگویم من را به یاد صحنه های تعقیب و گریز فیلم "دزد عروسک ها" ی خودمان انداخت!!

نکته مهم اینکه "ژرژ ملی یس " از نخستین فیلمسازان تاریخ سینماست که فیلم ضد اسلامی ساخت. او در حال که هنوز دو سالی از آغاز سینما نگذشته بود در سال 1897 ، فیلمی به نام "عرب مسخره" را در مضحکه و تمسخر اسلام و مسلمین کارگردانی کرد و از بانیان تولید و ساخت جریان سینمای ضد اسلامی بود که همچنان امروز با قوت و قدرت تمام از سوی سردمداران هالیوود دنبال می شود.

плакат фильма биллборды Жутко громко и запредельно близко  

درنهایت بلندی و به طور باورنکردنی نزدیک( Extremely Loud And incredibly Close)

 

 مرثیه ای برای بازماندگان حادثه 11 سپتامبر 2001 که هنوز نمی توانند خود را از تبعات روحی آن واقعه رها سازند ، چراکه همه خاطرات و ذهنیت و زندگی شان تحت تاثیر آن قرار گرفته است. نگاهی به سازندگان فیلم "در نهایت بلندی و به طور باورنکردنی نزدیک " به سهولت می تواند تماشاگر حرفه ای سینما را به ساختار شعاری و تبلیغاتی بودن فیلم رهنمون سازد.

در طول 10 سال و اندی که از ماجرای 11/9 می گذرد ، فیلم های متعددی درباره متن و حاشیه و پیرامون آن واقعه در سینمای غرب ساخته شده که به جز فیلم "مرکز تجارت جهانی " الیور استون  و دو فیلم سینمایی و تلویزیونی که همزمان درباره پرواز یونایتد 93  ساخته شدند ، بقیه آثار اگرچه در جهت یادآوری جنبه های تبلیغاتی مورد نظر سردمداران غرب و به خصوص آمریکا بود اما چندان شعاری به نظر نمی رسیدند. شبیه ترین اثر در میان آنها به فیلم "در نهایت بلندی و به طور باورنکردنی نزدیک" فیلمی به نام " Reign Over Me" ساخته مایک بایندر در سال 2007 بود و روایتی تراژیک از مردی منزوی و غمگین را به تصویر می کشید که خانواده اش را در جریان  حادثه 11 سپتامبر از دست داده بود.

اما وقتی فیلمی درباره 11 سپتامبر را استفن دالدری کارگردانی کند ( که هنوز فیلم تبلیغاتی دو سال قبلش درباره هلوکاست به نام "کتاب خوان " را از یاد نبرده ایم ) و فیلمنامه اریک روث را به تصویر کشیده باشد (نویسنده فیلمنامه های "مونیخ" برای همسان جلوه دادن فلسطینی ها با صهیونیست ها ، " فورست گامپ " به عنوان تصویری دیگر از رویای آمریکایی ، " نفوذی " جهت تروریست نشان دادن حزب الله لبنان و " مورد عجیب بنجامین باتن " برای نمایش تقدیر گرایی اوانجلیستی) و کسی همچون اسکات رودین آن را تهیه کند ( تهیه کننده آثاری مانند "شبکه اجتماعی" در ستایش فیس بوک،"شهامت واقعی" درتجلیل از وسترنرها ،"شک"در مذمت کاتولیسسم و فیلم نژادپرستانه "قوانین تعهد" در تایید قتل عام مسلمانان و تروریست نمایاندن آنها ) ، دیگر چه انتظاری  می توان از حاصل این همکاری مثلثی داشت!!

اسکار شل ، پسربچه ای 9 ساله و جستجوگر است که پدر خود ، تامس شل را در حادثه 11 سپتامبر 2001 از دست داده ، در حالی که کمبود وی را بسیار حس می کند. زیرا در زمان زنده بودنش به دلیل رویاهای مشترک جذاب ، به شدت به یکدیگر نزدیک بودند. از جمله این رویاها ، یافتن محله ای در نیویورک بود که تامس آن را منطقه ششم می نامید و اسکار را کمک می کرد تا با تحقیقات و جستجوهایش آن را پیدا نماید اما حادثه 11/9 علاوه بر پدر ، اسکار را از این رویا نیز  محروم ساخت. اسکار همچنان پس از گذشت مدتها ، خود را به دلیل عدم شهامت در زمان مرگ پدر مقصر می داند ، چرا که وقتی در همان زمان سانحه در منزل بوده ، به هیچ یک از تماس های پدر ، پاسخ نداده و حالا صدای تامس برروی منشی تلفنی ، به سختی آزارش می دهد. جستجو در اتاق پدر ، پس از گذشت یک سال ، اسکار را به کلیدی می رساند که شاید پدرش برای بازکردن قفلی برایش به جای گذارده. قفلی که راز و رمز یا پیغامی از پدر را برایش آشکار خواهد ساخت. اما این قفل کجاست ؟ تنها نام "بلک " برروی پاکتی که کلید درونش بوده ، اسکار را به این نتیجه می رساند که بایستی به دنیال فردی به نام بلک باشد و اسکار ظاهرا به دور از اطلاع مادرش ، از طریق شماره های تلفن، یک به یک به خانه های هر کس که نام بلک در نیویورک دارد، سر می زند و در این راه با مشکلات و معضلات عدیده مردم مواجه می شود که به تدریج مسئله خود را از یاد می برد و در آخر هم در می یابد کلید متعلق به مردی به نام بلک است که پدر متوفایش ، آن را برای باز کردن قفل و رازی برایش به ارث گذارده بوده و تصادفا به دست تامس شل افتاده است. اسکار ابتدا ناامید می شود ولی سرانجام درمی یابد مادرش در جریان تمامی جستجوهایش بوده و پیش از آنکه او به سراغ هر "بلک" برود ، مادر در خانه او را می زده و برای برخورد با اسکار آماده اش می ساخته و همه آن آدم ها هم ( حتی آنان که عزیزی را در همان حادثه 11 سپتامبر از دست داده بوده ) برای تسکین و دلخوشی اسکار ، به وی کمک کردند تا جستجویش را ادامه داده و با نتیجه ای که احیانا بدست می آورد ، تا حدودی  آرام گیرد. از همین روی پس از یافتن یادداشتی از پدر ، تازه درمی یابد که منطقه گمشده ششم نیویورک همین آدم هایی بودند که ظاهرا از هم دورافتاده و حالا همدردی برای یک حادثه ، باعث به هم پیوستگی و همبستگی آنها شده بود که گویی آدم های یک محله هستند.

اما آنچه بیش از هر موضوعی از دل این قصه و ماجرای شبه معمایی آن بیرون می آید ، علاوه بر فضایی غم بار و تراژیک برای یک خانواده و پسر بچه ای حساس ( که هوشمندانه به عنوان کاراکتر اصلی ) انتخاب شده ، دست یافتن او به میراث پدرش پس از جستجویی طولانی و طاقت فرساست که با ذکاوت به عمق و ابعاد آن پی می برد و نوعی اتحاد و اتفاق و همدلی را مابین مردمی جداافتاده موجب می گردد. در این گشت و جستجوی غریب برای یافتن میراث پدر ، حتی پدر بزرگش( با بازی قوی ماکس فن سیدو)   هم وی را یاری می کند ، پدر بزرگی که لب از سخن فرو بسته و اسکار حتی نمی داند که او با او نسبتی دارد.

плакат фильма биллборды Потомки  

- نسل ها ( Descendant )

 

مت کینگ ( با بازی جرج کلونی ) وارث خانواده یهودی کینگ در هاوایی ، با دو معضل اساسی دست به گریبان است؛ اول اینکه همسرش الیزابت در جریان یک موج سواری دچار سانحه و مرگ مغزی شده و دوم اینکه زمان آن رسیده وی به عنوان مسئول همه زمین ها و میراث خانواده کینگ ، برای فروش آنها به شرکت های تجاری خارجی جهت ساخت مراکز تفریحی و گردشی تصمیم بگیرد. تصمیمی که چشم و دل همه خاندان کینگ به آن بسته است.  چراکه هریک از آنها از این زمین ها سهمی دارند. زمین هایی که نتیجه پیوند و وصلت جد پدری آنها (از مهاجرین یهودی) با یکی از شاهزادگان بومی هاوایی بوده است.

ضمن اینکه مت با دو دخترش نیز مشکل دارد و علاوه براینکه از کنترل دختر کوچکش عاجز مانده ، دختر بزرگ نیز که برای تحصیل در دانشگاه به محلی دور از خانه فرستاده ، دچاز اعمال خلاف می گردد. اما در میان همه این مشکلات با بحران دیگری مواجه می شود و درمی یابد که همسر در حال کمایش، با مرد دیگری ارتباط نامشروع داشته و سالها بوده که به وی خیانت می کرده است. چنین اطلاعی ، بیش از تمامی معضلات دیگر ، وی را دچار بحران روحی و روانی می گرداند و همه غرور و عشقش را مورد هجوم قرار می دهد به طوریکه حتی در محیط غرب زده و بی بند بار آمریکا آن هم در جزایر هاوایی ، نمی تواند با آن کنار بیاید. سرانجام علیرغم همه این مسائل الیرابت می میرد و وداع تلخی با مت و بچه های و همه فامیل دارد و مت هم بالاخره تصمیم می گیرد زمین های خاندان کینگ را به فروش نرسانده  و  میراث پدرانش را همچنان برای خودشان نگاه دارد.

الکساندر پاین به سیاق آثار قبلی خود همچون فیلم اسکاری "راههای فرعی" ( 2004) و "درباره اشمیت" ( 2002) در فیلم "نسل ها" هم به دنبال یافتن هویت و این بار همراه نگاهی امیدوار ، وفادارانه برای حفظ میراث پدران است. اگر در فیلم "راههای فرعی" آن معلم انگلیسی و بازیگر تلویزیونی شکست خورده برای یافتن بارقه ای امید در زندگی راهی تاکستان های انگور در کالیفرنیا شده تا شاید به نوعی هویت خود را بیابند و اگر وارن اشمیت بازنشسته در فیلم "درباره اشمیت" پس از مرگ همسرش ، از اوماهای نبرسکا به دنور می رود تا شاهد زندگی استحاله یافته و نامانوس دخترش باشد ، در فیلم "نسل ها "، مت کینگ علیرغم همه مشکلات و معضلات ، سرانجام پای حفظ میراث اجدادیش می ایستد( با توجه به یهودی بودن کینگ و تصرف زمین از طریق مهاجرت به مکانی دور ، نمی توان جهت گیری صهیونی فیلم را در حفظ زمین های اشغالی نادیده گرفت )  و در همین مسیر سرانجام ، خانواده از هم پاشیده اش را گرد هم جمع می کند.

 

-         خدمتکار ( Help )

 یک فیلم به ظاهر ضدنژادپرستانه دیگر که بیش از هر اثری یادآور فیلم "بربادرفته" ویکتور فلیمینگ / دیوید سلزنیک است و حتی کاراکتر جذاب فیلم ، به اسم مینی با بازی اکتاویا اسپنسر ( که معلوم نیست چرا نقش مکمل ابلین ، قرار گرفته !) به شدت خاطره بازی هتی مک دانل به نقش مامی را در آن فیلم سال 1939 به ذهن متبادر می سازد.

فقط ماجرای فیلم " خدمتکار " نه مثل فیلم "بربادرفته" به قرن نوزدهم بلکه به دهه 60 آمریکا باز    می گردد یعنی همین 50 سال پیش که بسیاری از کشورها و ملل در حال مبارزه و انقلاب ضد امپریالیستی و ضد سرمایه داری بودند اما ایالات متحده علیرغم همه ادعاهای دمکراسی و حقوق بشر ، هنوز درگیر یک معضل قرون وسطایی  به نام آپارتاید بود و البته هنوز هم درگیر است.

نگاه کنید هنوز واژه غیر انسانی و تحقیر کننده "کاکا سیاه" در فیلم های هالیوودی شنیده می شود و گویا تر از آن ، شوخی کریس راک روی صحنه اسکار امسال به هنگام اهدای جایزه بهترین انیمیشن بود که به طور کنایه آمیز و با بیانی طنز آمیز به این نژادپرستی مستتر در آثار آمریکایی اشاره کرد. او گفت که در انیمیشن ها خیلی راحت تر می توانند حرف هایشان را بزنند و مثلا سفیدپوستان به جای شاهزاده و پرنسس صحبت کنند و سیاه پوستان به جای خر و الاغ و مانند آن ( کنایه از حرف زدن ادی مورفی به جای خر در کارتون "شرک" ) .

نیلز مولر در فیلم "قتل ریچارد نیکسن "( 2003) از قول سام بیک که به دلیل بی عدالتی و سیستم متکی بردروغ ایالات متحده ، در سال 1972 تصمیم گرفت با یک ربودن یک هواپیما ، خود را به کاخ سفید بزند و ریچارد نیکسن ( رییس جمهوری وقت آمریکا ) را به قتل برساند ، درباره سیستم حاکم بر آمریکای نوین چنین می گوید :

"... این سیستم دچار یک سرطان مهلک شده و باید آن را اصلاح کرد چون در آمریکای امروز، برده‌داری جدید در حق کارمندان  اجرا می‌شود!"

تیت تیلور  نویسنده و کارگردان فیلم " خدمتکار " که پیش از این بیشتر هنرپیشه سینما بوده ( در فیلم هایی مانند "استخوان زمستانی "دبرا گرانیک و " من جاسوسم "بتی تامس  و " سیاره میمون ها"  تیم برتن ) و تنها یک کمدی ضعیف به نام  " مردم زشت زیبا " ( 2008 ) داشته ، اینک گویی یک شبه ره صد ساله طی نموده و ناگهان خود را ( البته در واقع با عنایت و لطف دو کمپانی اصلی هالیوود یعنی دریم ورکس و دیزنی ) به بالاترین رتبه سینمایی در آمریکا رسانده است. دلیلش هم در میان جوایز ایدئولوژیک اسکار پر واضح است. تیت تیلور ، به هیچ وجه نژادپرستی ( که یک اصل نهادینه شده ایدئولوژی آمریکایی علیرغم تمامی ادعاها و شعارهاست ) را در فیلم "خدمتکار " نفی نکرده بلکه تنها نوعی ظلم مفرط و فئودالی نسبت به سیاهان را مذموم دانسته است. در این فیلم ، سیاهان همچنان و حتی در شرایط هپی اند پایان فیلم ( لااقل در مورد مینی که ظاهرا عاقبت به خیر می شود ) یک آدم درجه دوم و تنها در مقام خدمتکار و برده تصویر می شوند و البته سفید پوست خوب از نظر تیلور و صاحبان کمپانی های دریم ورکس و دیزنی ، سفیدپوستی است که یک ارباب خوب و منصف باشد .

اسکیتر ، دختر جوانی که فارغ التحصیل شده تصمیم می گیرد ، پیشرفت خود را در محل تولدش در می سی سی پی و با نویسندگی دنبال نماید. او برای نخستین پروژه اش ، مصاحبه با خدمتکار خانوادگی شان ، ابلین را انتخاب می کند تا او از مشکلات و ظلم ها و بی عدالتی هایی که در طول خدمتش به سفید پوستان و بزرگ کردن بچه هایشان متحمل شده ، بگوید. خیلی زود سایر خدمتکاران سیاه پوست نیز به آنها پیوسته و علاقمند می شوند که قصه و سرگذشت خود را بگویند. اما در میان آنها قصه سیاه پوستی به نام مینی از همه شنیدنی تر است ؛ چرا که دوست ندارد زیر زور ارباب باشد ، ولو اخراج شود و سرانجام هم ارباب مورد نظرش را پیدا می کند.

 

-         اسب جنگی ( War horse )

 تقریبا می شود گفت پس از سال 2000 و آغاز هزاره سوم ، استیون اسپیلبرگ ، عمده فعالیت سینمایی خود را برروی تهیه کنندگی متمرکز کرده و این به جز کار تولید فیلم در کمپانی دریم ورکس است که به همراه دیوید گفن و جفری کاتزنبرگ ، اداره اش می کند و بیشتر در آنجا نقش تهیه کننده عامل ( Executive Producer ) فیلم ها را ایفا می کند . از همین روست که همچنان ( مانند زمانی که فقط کارگردانی می کرد و هنوز دستی در تهیه کنندگی نداشت ) امروز هم تهیه کننده فیلم هایش ، رفقای قدیمی او ، فرانک مارشال و کاتلین کندی هستند . همچنانکه یانوش کامینسکی فیلمبردارش است و  مایکل کان ، تدوین گرش و جان ویلیامز هم این سالها گویا فقط برای فیلم های او ، موسیقی می سازد.

بنابراین اهم آثار اسپیلبرگ را در این سالها بایستی در بخش تهیه کنندگی جستجو کرد. به جز تهیه فیلم های مستند و کوتاه و سریال های تلویزیونی ، استیون اسپیلبرگ در دهه اول از قرن بیست و یکم ، در 14 فیلم به عنوان تهیه کننده عامل حضور داشته و 10 فیلم را هم خارج از دریم ورکس ، تهیه کرده است. ( فیلم هایی مانند "کابوی ها علیه بیگانه ها "جان فاورو ، "سوپر 8 " جی جی آبراهامز  ، " ترانسفورمرز : تاریکی ماه" مایکل بی ، "شهامت واقعی" برادران کوئن ، " قیامت " کلینت ایستوود ، "استخوان های تنها" پیتر جکسن ، "افسانه زورو" مارتین کمپبل و ...)

در این میان بنابرعادت یکی دو دهه اخیرش ، هر چند سال دو فیلم ( یک فیلم فانتزی یا تخیلی و یک فیلم کاملا جدی ) را برپرده سینما برده است. ( 1989: ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی – همیشه ، 1993: پارک ژوراسیک – لیست شیندلر ، 1997 : دنیای گمشده : پارک ژوراسیک – آمیستاد ، 2002 : اگه می تونی منو بگیر – گزارش اقلیت ، 2005: جنگ دنیاها - مونیخ و سال 2011 هم : ماجراهای تن تن – اسب جنگی ) ضمن اینکه بین این دوگانه سازی ها از ساخت برخی فیلم های مورد علاقه اش مانند " ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین ( 2008) ، نجات سرباز راین (1998) ، هوش مصنوعی ( 2001) و ...نیز غافل نمانده است.

نگاهی اجمالی به لیست فیلم های اسپیلبرگ ( چه در مقام کارگردان و چه به عنوان تهیه کننده ، چه در دریم ورکس و یا برای کمپانی های دیگر) به خوبی برای یک تماشاگر حرفه ای می تواند روشن کند که یا اسطوره های آمریکایی را تبلیغ می کنند یا افسانه های صهیونی ، یا ایده های اومانیستی را ترویج می کنند و یا اندیشه های سکولاریستی را که بعضا در وادی شرک و ضدیت با توحید نیز وارد می شوند و بالاخره مروج لیبرال سرمایه داری بوده که اساس و غایت همه تفکرات فوق را تشکیل می دهد و این یعنی استیون اسپیلبرگ یکی از باورمند ترین فیلمسازان هالیوود به ایدئولوژی آمریکایی/صهیونی است و حتی یک فیلم خارج از این مسیر نساخته است. ( ضمن اینکه خودش هم یهودی و وابسته به لابی صهیونیستی هالیوود است ) .

اما فیلم "اسب جنگی" هم ادای دین دیگری از اسپیلبرگ به اسطوره های غربی بر پس زمینه ای از آمیختگی جنگ و زندگی است. اسب به عنوان یکی از مهمترین عناصر زندگی وسترنی (که در یک نظرگاه افراطی ) حتی مایه زندگی و رویش به شمار می آید ، محور اصلی فیلم را تشکیل می دهد و در واقع شخصیت اول فیلم محسوب می گردد. با همین اسب است که فیلمساز ، مخاطبش را در جهان فیلم سیر می دهد و وقایع مختلف را از سر می گذراند. اسبی که مانند برده ها فروخته شده و مثل قهرمانان به خانه اش بازمی گردد. اسبی که حتی در شرایط صلح ، سختی هایی همانند روزهای جنگ را تحمل می کند. او برای اثبات کارآمدی خود و نجات خانواده ای کشاورز از فروش زمین خود ، تا پای جان و همراه صاحب اصلی اش، آلبرت ، زمین ها را شخم می زند و در عرصه جنگ نیز نهایت فداکاری را می کند ، چه زمانی که سوارانش را از زیر رگبار دشمن به در می برد ، چه زمانی که برای همنوعش فداکاری کرده و در جبهه دشمن (در حال اسارت ) به جای وی ، عراده های توپ را می کشد و چه زمانی که از یک جنگ بی حاصل سرسام گرفته ، رم کرده و خود را به میانه میدان می اندازد تا در چنگال سیم های خاردار گرفتار شده و برای چند لحظه هم که شده ، آتش بس برقرار گردد.

جالب است که در فیلم "اسب جنگی " دو فیلمنامه نویس ، اسپیلبرگ را همراهی کرده اند : یکی ریچارد کورتیس معروف که فیلمنامه های کمدی و فانتزی و حتی کمدی رمانتیک معروفی دارد ( مثل : سری فیلم های تلویزیونی و سینمای مستر بین ،"چهار عروسی و یک تشییع جنازه"،" ناتینگ هیل " ، "خاطرات بریجیت جونز" و ...) و در کارنامه سینمایی / تلویزیونی اش تنها همین فیلم "اسب جنگی" ناهمگون به نظر می رسد! و دیگری لی هال که به جز چند فیلم و سریال تلویزیونی فقط فیلمنامه "بیلی الیوت" او معروف است که در سال 2001 استفن دالدری کارگردانی کرد و البته به نظر می آید قوت فیلمنامه ناشی از نوول پرکشش مایکل مورپورگو باشد که پیش از این چند رمانش به فیلم برگردانده شده از جمله قصه " وقتی که وال ها بازمی گردند" که در سال 1989 کلایو ریس آن را براساس فیلمنامه خود مورپورگو به فیلم برگرداند.

جویی ( همان اسب و شخصیت اصلی فیلم ) توسط کشاورز فقیری به نام تد ناراکات خریداری شده و بوسیله پسرش آلبرت آموزش می بیند . تد ، یک جنگجوی قدیمی است که به دلیل صدمات روحی و جسمی که در جنگ های قبلی دیده ، اینک منزوی و گوشه گیر شده ولی آلبرت به او افتخار می کند و در واقع برای حفظ یادگار و میراث اوست که آنقدر بر حفظ زمین و اسب تاکید کرده و تا مرز بذل جان برای آنها پیش می رود. او سرانجام جویی را از میان جبهه های جنگ به خانه و زمین پدری اش باز می گرداند تا نشان دهد همچنان به میراث پدر وفادار است.

 کارگردانی اسپیلبرگ همچنان در صحنه هایی مثال زدنی است از جمله در صحنه حمله نیروهای سواره نظام انگلیسی به صفوف آلمان ها ، که تصاویر از یک سو  جنگجویان سوار بر اسب را نشان می دهد که به پیش می تازند و از سوی دیگر ( بدون نشان دادن برزمین افتادن آن سواران ) در حالی که مسلسل ها در حال شلیک هستند ، اسب های بدون سوار که از کنار مسلسل ها عبور می کنند را در کادر دوربین قرار می دهد و بدین شکل و در یک نمای به غایت سینمایی ، فاجعه ای تکان دهنده در جنگ را به تصویر می کشد.

 

 

 плакат фильма постер Полночь в Париже

-         تیمه شب در پاریس ( Midnight in Paris )

 دیگر فیلمساز یهودی معروف هالیوود یعنی وودی آلن هم عادت دارد که هر سال حتما یک فیلم بسازد. فیلم هایش اساسا بعضی مواقع در اسکار مطرح نمی شود و برخی مواقع نه تنها کاندیدای دریافت جایزه شده که به اسکار هم دست پیدا می کند. ضمن اینکه به هیچ وجه عادت ندارد به مراسم اهدای جوایز آکادمی یا همان اسکار بیاید ، چرا که حضور در چنین مراسم به قول خودش لوس را دون شان فیلمسازی اش می داند. پس از دریافت جوایز فیلم آنی هال در سال 1977 ، فقط یک بار و آن هم پس از حادثه 11 سپتامبر به این مراسم آمد تا به عنوان یک نیویورکی درباره آن شهر صدمه دیده سخن بگوید که در همان سخنرانی ظاهرا تراژدی هم نتوانست از طعنه زدن به لوس بازی های اسکاری ها خودداری کند و پس از اینکه چند فرض را برای علت دعوت شدنش به مراسم عنوان نمود ، گفت : "...فکر کردم برای جایزه جین هرشولت ( جایزه ای برای فیلمسازان و هنرمندان ظاهرا نیکوکار و خیر که میلیون ها دلار به فقرا خصوصا در کشورهای فقیر و گرسنه کمک کرده اند) دعوت شده ام . چون چند روز پیش به یک گدا ، یک سنت داده بودم!!"

اما مراسم اسکار 84 شاهد اسکار دیگری برای وودی آلن در بخش بهترین فیلمنامه اصلی شد. (همان بخشی که آلن بیشترین نامزدی و جایزه در اسکار را مدیون آن است ) اگرچه خودش همچنان در مراسم غایب بود.

فیلم "نیمه شب در پاریس" کمدی ستایش آمیز وودی آلن درباره یکی از کلان شهرهای مهم غرب است ، پاریس همان میراث فرهنگی و هنری غرب جدید است که از رنسانس و نهضت به اصطلاح روشنگری و هنرمندان و فیلسوفانش به یادگار مانده تا همواره نشانه ای باشد براینکه ریشه ها و هویت غرب امروز ( با همه خصوصیات ایدئولوژیک و سیاسی اش) از کجا ناشی می شود. و نگاه وودی آلن به پاریس در فیلم "نیمه شب در پاریس" چنین نگرشی است. او با بیانی طنز و مطایبه آمیز ، به جستجوی هویت غرب امروز در دهه ها و قرون گذشته رفته تا زیبایی پنهان آن را در همان تفکرات و اندیشه و فرهنگ و هنری جستجو نماید که از آن دوران برجای مانده است. تفکرات و اندیشه هایی که فقرات سیاست و اقتصاد و حتی نظامی گری غرب امروز را تشکیل می دهند.

برای همین وودی آلن از تولوز لوترک گرفته تا اسکات فیتز جرالد و ارنست همینگوی و تی اس الیوت و لوییس بونوئل و سالوادور دالی و پابلو پیکاسو و کول پورتر و ... را به میدان می آورد و قهرمانانش را در دهه 20 قرن بیستم و قرن هیجدهم و دوران رنسانس و ...سیر می دهد تا به مخاطب یادآوری کند همه این هیمنه غرب امروز برچه میراثی بنا شده است. از همین روست که پاریس وودی آلن برخلاف پاریس بسیاری از فیلمسازان امروز مانند رومن پولانسکی ( در "دیوانه وار" و "ماه تلخ" ) یا پی یر مورل ( در فیلم "ربوده شده" ) یک شهر رویایی است و نه محیطی آلوده و بحران زده و با محلات فقیر و سیاه ، آنچنانکه در واقع هست.

плакат фильма тизер Человек, который изменил все  

-         مانی بال ( Moneyball )

 برخی فیلمسازان هستند که کم کار و به قول معروف گزیده کار هستند و وقتی هم می سازند ، آن را به هر ترفندی به رده های بالای معروفیت می رسانند یا به عبارتی می دانند چگونه بسازند و با چه کسانی کار کنند که فیلمشان به راحتی بتواند مطرح شود ، آن هم در مراسمی مثل اسکار که برای هیچ هنرمند و فیلمساز مستقل و صاحب سبکی مطرح نباشد ، لااقل برای هالیوودی ها مطرح است. چون اساسا متعلق به آنهاست.

یکی از این فیلمسازان کاربلد که راه و رسم اسکاری شدن را می داند ، بنت میلر است که در سال 2005 فیلم "کاپوتی" را براساس ماجرای معروف 4 قاتل بی رحم فیلم "درکمال خونسردی" و داستان وکیل آنها یعنی ترومن کاپوتی ساخت تا علاوه بر نامزدی در 5 رشته از جمله بهترین فیلم و بهترین کارگردانی ، اسکار بهترین بازیگر مرد را هم برای فیلیپ سیمور هافمن به خاطر ایفای نقش ترومن کاپوتی به ارمغان آورد.

اما در سال 2011 بنت میلر به سراغ سوژه ای پیرامون بیس بال رفت که اگرچه به قول جوزف نای (تئوریسین و تحلیل گر معروف آمریکایی ) ورزش هایی همچون بیس بال و راگبی و بوکس حرفه ای از جمله قدرت نرم آمریکا محسوب می شوند ولی سابقه نداشته فیلم هایی که در این باره ساخته شده خصوصا پیرامون بیس بال و راگبی یا فوتبال آمریکایی ، به جمع اسکاری ها بروند. حتی امثال "عادت هر یکشنبه " الیور استون یا " هوادار " تونی اسکات هم موفق به چنین توفیقی نگردیدند.

اما بنت میلر ، فیلم خود را زیر نظر اسکات رودین ساخت که تهیه کننده قدری در هالیوود به شمار  می آید و براد پیت را برای نقش اول خود برگزید که امتیاز دیگری برای فیلم محسوب می شد. ضمن اینکه کمپانی کلمبیا از تولید کنندگان فیلم و سونی پیکچرز و دیزنی نیز از پخش کنندگان آن بودند. پس تصدیق می فرمایید که با چنین جمعی ، پذیرفته شدن در جمع بهترین فیلم های اسکار ، امر بعیدی نبوده است!

ضمن اینکه فیلم "مانی بال " برخلاف امثال "عادت هر یکشنبه " یا "هوادار" به سیاهی ها و زد و بندها و آلودگی های این ورزش های آمریکایی الاصل نمی پردازد و در واقع بازهم یک نوع حفظ میراث پدران را در آن به رخ می کشد.

بیلی بینز ( با بازی براد پیت) ، مربی بیس بال تیم اوکلند با حقوق پایین خود و بازیکنانش ، امیدی به قهرمانی ندارد ولی راهی پیدا می کند که با همکاری یک آنالیزور کامپیوتر ، بهترین بازیکنان را در هرپست با حقوق پایین به کار بگیرد. این اقدام ، تیم اوکلند را در قدم های نخست موفق می کند ولی بتدریج روش بیلی بینز ، خاصیت خود را از دست می دهد و تیم دوباره دچار باخت های سریالی    می شود. به بیلی از سوی تیم های رقیب از جمله رد ساکس بوستون با حقوق بسیار بالاتر پیشنهاد کار می شود اما او خود یکی از افتخارات تیم اوکلند بوده و زندگی و دوران فعالیت ورزشی اش را با آن تیم گذرانده و بالا آمده است. تیم اوکلند همان سرزمین مادری و میراث پدرانش محسوب می شود . از همین رو بیلی بینز علیرغم تمامی مشکلات و دستمزد پایین در اوکلند و زادگاهش می ماند.

این همان کلیدی بوده که فیلم "مانی بال" را برخلاف سنت تاریخی مراسم اسکار ( که مثلا در مورد فیلم ها و بازگران کمدی نیز براساس قانون نانوشته ای اعمال می شود ) ، به رتبه های برتر مراسم اهدای جوایز آکادمی رساند.

плакат фильма постер Древо жизни  

-         درخت زندگی ( Tree Of Life )

 امروزه دیگر جایزه گرفتن فیلمی مانند "درخت زندگی " حتی در جشنواره کن باعث شگفتی است دیگر چه رسد به اینکه چنبن فیلمی نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم هم بشود که به نظرم اگر مسائل غیر سینمایی و ایدئولوژیک باعث و موجب این انتخاب و گزینش نبود ، قطعا تن بانیان اسکار در گور می لرزید. چون فیلم به لحاظ ساختار و موضوع و شیوه اجرا به کلی با آنچه از صنعت سینما مد نظر برپادارندگان اولیه مراسم اهدای جوایز آکادمی بوده ، مغایر است. صحنه های بسیار کشدار ، ساختار ضد قصه و نمادین ، سکانس طولانی  Evolution که فیلم را به کلی از عناصر یک فیلم داستانی دور می سازد ، سمبل ها و نشانه هایی که تعبیر و تفسیر آنها نیاز به اطلاعات فرامتنی دارد ، زمان حدود دو ساعت و نیمه فیلم و ...همه و همه  تماشاگر پی گیر سینما را به باد آثار امثال آندری تارکوفسکی و اورمانو اولمی و میکلوش یانچو می اندازد که فی المثل در فیلم "نوستالگیا" (آندری تارکوفسکی) شاهد 10-15 دقیقه شمع چرخانی شخصیت اصلی فیلم درون یک استخر خشک بودیم! اگرچه فیلم یاد شده در جشنواره فیلم کن سال 1981 جایزه ویژه هیئت داوران را گرفت اما دیگر سالهاست حتی جشنواره ای مانند کن یا برلین و ونیز از چنین آثاری فاصله گرفته اند و هنر سینما در شکل های تکامل یافته تری تعریف می شود. به نظر می آید اگر امروز امثال تارکوفسکی و آنتونیونی هم زنده بودند و فیلم می ساختند ، به گونه ای بسیار متفاوت با آثاری همچون " نوستالگیا" و " صحرای سرخ" سینمایشان را روایت می کردند.

اما شگفتی حضور فیلمی همچون "درخت زندگی " در لیست نامزدهای اسکار بهترین فیلم سال ، قطعا بایستی یک منتقد و کارشناس سینما را به علل فراسینمایی آن رهنمون کند. اینکه فیلم را مجموعه ای از کمپانی های قدرتمند هالیوود از فاکس سرچ لایت گرفته تا دیزنی و برادران وارنر و آیکون و اودئون و بیش از 60 استودیوی ریز و درشت دیگر غربی روانه اکران کرده اند و وجود چنین مجموعه ای از استودیوها و کمپانی ها برای توزیع و نمایش یک فیلم به اصطلاح هنری و غیر تجاری کاملا نامتعارف به نظر می رسد.

اما نگاهی به محتوای فیلم و جایگاه آن در سینمای امروز غرب و به خصوص آمریکا و هالیوود ، برایمان همه سوالات فوق را پاسخ می دهد و یکبار دیگر برماهیت ایدئولوژیک این سینما مهر تایید می زند.

شاید بتوان گفت فیلم "درخت زندگی" یکی از صریح ترین فیلم هایی است که به طور آشکار به تبلیغ اندیشه ها و تفکر فرقه صهیونی کابالا می پردازد . ( فرقه ای که به نوشته پال اسکات در نشریه دیلی میل به سال 2004 نقش اصلی را در پشت صحنه هالیوود ایفا می نماید ) و این تبلیغ از نام فیلم  که برگرفته از محور اصلی اندیشه کایالایی درمورد حیات و هستی و وجود یعنی "درخت زندگی " یا به زبان عبری "سفیرات"شروع می شود تا همه نریشن و روایت آغازین مادر از زندگی که  دو نوع زیستن را بیان می کند و نگاه داروینیستی به منشاء حیات و نگرش آخرالزمانی یا به قول کابالیست ها مسیحاگرایانه به فرجام جهان را در برمی گیرد .

نگاهی به آثار قبلی ترنس مالیک ( نویسنده و کارگردان فیلم) مانند :" خط باریک قرمز" یا " دنیای نو " تا حدودی می تواند گرایش ایدئولوژیک وی را روشن تر سازد ولی فرضیه فوق آنگاه قوت می یابد که بدانیم ترنس مالیک رشته فلسفه را در دانشگاه هاروارد به پایان رسانده ( او در یک مدسه مدهبی به نام سنت استیفن دوران دبیرستان خود را گذرانده بود)  و بعد از آن هم به کالج مریم مجدلیه ( از مراکز شبه دینی پیورتنی )در آکسفورد انگلیس رفته است. از همین رو پس از بازگشت به امریکا ترنس مالیک در دانشگاه MIT مشغول تدریس فلسفه شد.

نگاهی به وبلاگ شخصی ترنس مالیک که " همه چیز می درخشد" نام دارد و یکی از آخرین پست های آن (پس از اکران فیلم "درخت زندگی ") که مطلبی از تد گورانسون مربوط به 2 اکتبر 2011 است، نشان می دهد که ترنس مالیک در MIT در زمینه فلسفه های کهن که امروزه در عرصه سیاست و فرهنگ و به خصوص هنر فعال است،ازجمله کابالا (شبه عرفان صهیونی) تدریس داشته و گورانسون که بین سالهای 1965 تا 1971 در MIT تحصیل می کرده ، در کلاس های مالیک حاضر بوده است. وی در مطلب خویش و در وبلاگ مالیک از علائق مشترک خود و ترنس مالیک  در دوران تحصیل در MIT به ویژه درباره فلسفه


[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391 ] [ 18:35 ] [ امیر حسین دستان ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

به این وبلاگ خوش آمدید.
نويسندگان
آرشيو مطالب
آبان 1394
مرداد 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 اسفند 1393 آذر 1393 مهر 1393 شهريور 1393 بهمن 1392 شهريور 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 آذر 1391 آبان 1391 مهر 1391 شهريور 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 اسفند 1390 بهمن 1390 دی 1390 تير 1390 خرداد 1390 آذر 1389
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 76
بازدید هفته : 80
بازدید ماه : 369
بازدید کل : 62595
تعداد مطالب : 116
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

<

لوگوی وبلاگ

اندیشکده موعود

social code
ایران رمان